Tuesday, April 3, 2007


انتخاب چوب




نوشته بودم که مراحل تراشیدن تندیس خشایار شاه را در هیس خواهم نوشت . فکر کنم که اول بهتراست کمی در مورد کارگاه کوچکم بنویسم . کارگاه حدودا دویست متری من که در طول این سالها به وسایلی سبک و تقریبا کامل برای تندیس سازی مجهز شده در واقع فقط متعلق به من و کار من نیست . سزار که عکسش را در این پست می بینید (و پسر و بهترین و مورد اعتماد ترین رفیق من است) و با دستان خودم بزرگش کرده ام و با من در کارگاه هم خانه است . کارگاه در گوشه ای در باغ واقع است . بگذریم می خواستم در این پست اول تراش تندیس خشایار شاه ، شیوه کار خودم را کمی توضیح دهم .



البته هر آنچه که من در طول این پستها خواهم نوشت تجربه شخصی ام بوده و شاید از نظر اساتید گرانقدری که احیانن این مطالب را می خوانند شاید نا درست و نپخته به نظر آید بنابراین همین جا باید اضافه کنم که صرفا برای ثبت نحوه کارم آن را در هیس می نویسم و حالا حالا ها قادر و حاضر به آموزش این کار به دیگران نیستم . هر وقت که می خواهم چیزی بتراشم اول طرحی در خواب یا رویا یا بیداری یا ... به ذهنم می رسد و در آگاهی ام ثبت می شود . سپس دنبال چوب مناسب می گردم . عقیده دارم که هر چوب یا سنگی شکل خاص خود را دارد و کسی که تندیسی از چوب یا سنگ می تراشد در واقع شکل خود چوب را از بین قسمتهای اضافه چوب در می آورد . با توجه به این ، انتخاب چوب مناسب یکی از مهمترین بخشهای اصلی کار من را تشکیل می دهد . در انتخاب چوب بجز شکل ذاتی چوب موارد مهم دیگری نیز وجود دارد و آن جنس چوب و ابعاد قطعه چوب است . من در انتخاب چوب به نشانه هایی که می بینم بسیار معتقدم .



داستان انتخاب چوبی که برای تندیس خشایارشاه انتخاب کرده ام را برایتان تعریف می کنم تا منظورم از اعتقاد به نشانه ها را در یابید . چند شب پیش از آنکه در مورد ساختن این اثر فکری کرده باشم خواب دیدم که پیرمردی در کارگاهم ایستاده و برای من از رنگ زعفرانی چوب شاه توت صحبت می کند و این خواب تا صبح به طول انجامید . من به این جور رویاها تماس با منبع آگاهی می گویم . از خواب بیدار شدم و چیزهایی که از رویای پیرمرد درودگر به یاد داشتم را در دفترم نوشتم . پس از چند روز بنا بر تصمیمی جمعی تصمیم به ساختن تندیس گرفتم . اصلا به یاد رویایی که دیده بودم نبودم . یک شب با سزار در باغ قدم می زدم و انبار چوب و کنده چوب هایی که روی زمین افتاده بود را می دیدم . اما هیچ چوبی که برای این کار به دلم بنشین را پیدا نکردم . داشتم به سمت خانه بر می گشتم که کنده چوبی دیدم که روی زمین افتاده بود . کنده ای که حدودا 1 متر ارتفاع داشت و چهل سانتی متر قطر استوانه اش بود. داشتم آن کنده چوب را بررسی می کردم و نا امید از دیدن ترکهای فراوان روی آن شده بودم که صدای پارس سزار بلند شد . سرم را بلند کردم دیدم که پای کنده چوب دیگری که در تاریکی بین بوته ها افتاده بود و نقش صندلی را در باغ بازی می کرد ایستاده و در حال ادرار کردن به آن کنده چوب است . جلو رفتم و با چوبی که عکسش را در این پست می بینید روبرو شدم . چراغ قوه انداختم و دیدم که چوب شاتوت است . ناگهان خوابی که دیده بودم در جلوی چشمم زنده شد و یک لحظه انگار که صورت پیرمرد درودگری که در رویایم بود در پشت چشمانم نقش بست . بدون هیچ فکر و اتلاف وقت کنده سنگین که اتفاقا سزار هم رویش شاشیده بود را به زحمت تا کارگاه حمل کردم و روی میز کارم گذاشتم .




طرح های زیادی برای این کار به ذهنم رسید . اما تصمیم گرفتم که سعی کنم صورتی واقعی و با روح از خشایار درست کنم تا چهره مخدوش شده او در فیلم سیصد را به چالش بکشم . چشمانم را که می بندم دقیقا چیزی که می خواهم بتراشم را می بینم . صورتی زیبا ، با روح و اصیل . شروع به کار کردم . اره برقی ام که می توانست کمک زیادی به سبک شدن کارم بکند را به یکی از پسر خاله هایم قرض داده بودم و تیشه نجاری ام را هم پیدا نکردم . در نتیجه ناچار شدم برای برداشتن بار چوب ( تراش اولیه و سنگین چوب ) از مُــقار گلویی ومقار تخت وضربات پتک استفاده کنم . الان که این ها را می نویسم مراحل اولیه کار و لایه برداری اولیه و سنگین بعد از 10 ... 12 ساعت پتک زدن انجام شده . از کارگاه که با لباس خاکی و خاک اره ای وارد خانه شدم دستانم را به مامی نشان دادم و

گفتم : ــ هر دو دستم از کار افتاده این دستم از بس پتک را محکم کوبیده ام بی حس شده و این یکی دستم که از بس پتک را رویش کوبیده ام یا با تراشه چوب خراش خورده ، باد کرده و از کار افتاده . ادامه مراحل کار را با عکس برایتان می نویسم . یک پرتره هم از سزار که مثل من عاشق چوب است و این چوب را انتخاب کرده برایتان می گذارم . هر چند در یکی دیگر از عکسهای این پست ایشون رو می بینید که زورکی خودش را وارد عکس کرده و کنار کنده چوب ایستاده .




یکی از کارهای جالب سزار را هم بگویم و بعد خودم را به بالش معرفی کنم . سزار از زمانی که بچه بود من را در حال سر و کله زدن با چوب دیده است . یا در حال تبر زدن و چوب خرد کردن برای شومینه یا در حال تراش چوب یا در حال هرس درختان و جابجایی آنها . برای همین فکر می کند که چوب خیلی برای من مهم است و هر وقت که می خواد من را وادار به بازی کردن بکند یک تکه چوب در دهنش می گیرد و می جود که مثلا من را وادار به بازی کردن با خودش بکند . البته من هم بجز انداختن چوب و گفتن بیارش بیارش ، آموزش دیگری به او داده ام که در جهت استثمار او کارایی دارد . مثلن وقتی حال و حوصله بیرون رفتن در سرمای زمستان را ندارم و شومینه هم چوب ندارد به سزار می گویم سزار چوب چوب ... سزار هم که فکر می کند من می خواهم بازی انداختن چوب و بیارش بیارش را با او بکنم بدو بدو می رود و از توی باغ چوبی به دهان می گیرد و می آورد( معمولا چوبهای خیلی کلفت و گنده هم می آورد ) من هم چوب را می گیرم و در خانه را می بندم چند دقیقه بعد دوباره همین کار را می کنم و سزار دیوانه باز هم چوب می آورد و خلاصه آتش شومینه به مدد سزار خاموش نمی شود .

No comments: